..........
سلام پسر گلم
امروز همراه بابایی بردیمت کلاس ژیمناستیک و مثل دفعه قبل تو حاظر نشدی همراه بچه های
دیگه باشی ، یه گوشه می ایستادی و اونها رو نگاه میکردی ، البته حق هم داشتی ....
این باباهای بیکار نفری یه صندلی گذاشته بودن توی سالن اصلی و نشسته بودن بچه ها
رو تماشا میکردن ، تو هم در برابر اونها احساس خجالت میکردی و میگفتی همه دارن نگاهم
میکنن ، ما مامانها توی سالن ورودی بودیم ، حالا خوبه یه تابلو زده بودن مامان و باباها نیان داخل
(چقدر ما خانمها خوب درک میکنیم ولی آقایون........)
بابایی یه کم کلافه شده بود ، راستش همه ش میترسه که تو اجتماعی نشی و......
ولی من خیلی برام مهم نبود ، خب بچه ای دیگه نباید ازت توقع زیادی داشته
باشیم ، ان شاالله بزرگ میشی ، عاقل میشی .......
و اما باز هم اندر احوالات دل ما ........
از صبح بد جوری دلم گرفته ، باورم نمیشه 14 ماهه که ماهی یکبار من بابایی رو بدرقه
کردم و رفت سفر ..........
فردا میره.......
انگار برای اولین باره که میخواد بره ، خیلی حالم گرفته ست .....
خیلی تنها میشیم و هردومون دلتنگ بابایی......
خدایا نمیخوام اعتراض کنم چون فکر میکنم ناشکریه .......
خدایا خودت مواظب مسافرم باش ....
عزیزترینم رو دست تو میسپارم ........
..............................
حالم خوب نیست بعدا میام مینویسم...............